در بهاران رفتی
و...
پس از مدت ها
در بهاران آمدی
باز نگذار
بهاران دگر کوچ کنند...
وداع را آنشب...
میان کوچه تاریک...
بی خشم باد
بی فروغ مهتاب
بی زمزمه رود
...پذیرفتم...
من وتو...
خم وپیچ کوچه های تنگ را...
برای عشقهایمان برگزیدیم
که در بیگانگی،آشنا نبیند...
و عاقبت...
بیگانگی را از آشنائیمان آموختیم...
""هیچ ندارم که بگویم...
چرا...دارم
بشنو...
بشنو...
سکوت سنگینم را...
در لبخندم چه میبینی؟؟؟غمم را بخوان...