من بودم پشت یک پنجره
باشوق پر از یک احساس
لبخندی از عشق
باوری بی تردید
دلبسته به او...
...می آیدو...دستی تکان می دهد
خواندمش درلحظه ها
فرداهای دور...
بازهم پنجره بود ومن
انتظاری تلخ
چشمهای بارانی...
باز خواهد آمد
آرام وبی صدا
با نگاهی سرد...لبانی خاموش
و من دانستم اینجاست
انتهای عشق...
________________________
دریا چه دردناک به صخره ها می کوبد...
سلام دوستای مهربونم امروز وقت ندارم نظر هارو تایید کنم حتما دفعه بعد تایید میکنم
ممنون از حضورتون
دوستتون دارم.