*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

"حس خاص"

بعضی وقتا حالم یه جوری میشه یه جور خاص،یه حس عجیب. . .


نمی دونم کسی میفهمه یا نه حس میکنم 


شب،ستاره ها و آسمون تاریک،سوسوی چراغ خونه ها این حس منو میفهمن


وقتایی که این حس میاد سراغم دلم می خواد برم یه جای خلوت و تاریک،توی یه ارتفاع نه چندان بلند مثله پشت 


بوم بالکن طبقه سوم. . .


و از اونجا به سوسوی چراغ خونه ها نگاه کنم،یه حس فوق العاده عجیبه


این صحنه(چرغ خونه ها)همراه با سکوت شب و گاهی صدای بوق ماشین هایی که خیلی فاصله دارن از ما


یه جوریم میکنه. . .یه جور خاص


سیر نمیشم از نگاه کردنو گوش سپردن به این صدا


وقتی که به چراغ خونه ها که خیلی ازم فاصله دارن نگاه می کنم ،به این فکر میکنم که الان توی 


هر کدوم از این چراغایه خانوادس،که بچه دارن شاید کوچیک شا ید بزرگ،توی بعضی از این خونه ها


 پر از عشقو محبت و توی بعضی هاشونم. . .


-مثلا شاید یه جوونه که رو تخت دراز کشیده و یه دستشو گذاشته زیر سرش و داره به کسی که 


دوسش داره فکر میکنهیا شایدم داره با آیندش و آمال و آرزوهاش فکر میکنه و. . .


برام جالبه که بشینمو به تک تک این چراغا نگاه کنم و حدس بزنم که توی این چراغ چه زندگی 


جریان داره شاید توی یه چراغ یه سفره ساده بایه تیکه نونه و دستای ترک برداشته ی زحمت کش،


که با وجود تلاش و زحمت های بسیار باز هم،نتونسته بچه های قد و نیم قدشو سیر بکنه. . .


شاید. . .




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد