شب سردی است،ومن افسرده...
راه دوری است،وپایی خسته..
تیرگی هست وچراغی مرده..
می کنم تنها،ازجاده عبورِِ
دورماندندزمن آدم ها...
سایه ای ازسردیوارگذشت
غمی افزودمرابرغم ها...
فکر تاریکی واین ویرانی
بی خبرآمدتابادل من
قصه هاسازکند پنهانی...
نیست رنگی که بگوید بامن
اندکی صبر،سحرنزدیک است...
هردم این بانگ برآرم ازدل
وای،این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کوکه به دل انگیزم؟
قطره ای کوکه به دریا ریزم؟
صخره ای کوکه بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است...
دیگران راهم غم هست به دل
غم من لیک،غمی غمناک است...
سهراب سپهری