*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

جاده ی عشق

به آسمان شب خیره می شوم...مهتاب دیده می شود...وسایه ای ازروشنایی بر روی نیمکت افتاده است...نیمکتی که درکنار جاده ای بی انتهاست...

می نشینم ونگاه میکنم به رهگذرانی که در تاریکی شب پی سرنوشت خود می روند...

عاشقانی که جز مهتاب روشنایی درزندگی خود نمی بینندحتی...

و...

ودختری را می بینم که سرگشته...حیران...تنها...سیر ازدنیا وزندگی...

می آید ودر کناره من می نشیند...از گذشته دردآور خود می گوید...

میگرید...

میگوید زندگی ببرایم تمام است...

((اومفهوم زندگی را ازدست داده است...))

امیدی ندارد...

دستانش را میگیرم ونوری از امید را به او ارزانی میکنم...امید بازگشتش را به او میدهم...

.........و.........و.........

می خندد به سادگیم...به اینکه هنوز حقیقت عشق را درک نکرده ام...

خیره نگاهم میکند...درنگاهش رازیست...رازی کوچک ولی بسی بزرگ...

میداند که دیگر برنمی گردد...

علتش چیست که انقدر محکم...با اطمینان می گوید...برنمی گردد؟؟؟

او رسم عاشقی میداند...عشق را فهمیده است حس کرده است پس میداند که برنمی گردد...

از روی نیمکت بلند می شود به راه می افتد...

دور می شود...

دور و دورتر...

من هنوز درفکر آن چشمانم که رازی درخود نهان دارد...

ودر پی فهمیدن این رازم...

به سمتی که دخترک رفت نگاه می کنم...

...اورفته است...در آن جاده تاریک مه آلود...که ابتدا وانتهایی ندارد...احساس تنهایی می کنم...

از کدام طرف بروم؟؟؟

من در جاده ی عشق چه می کنم؟؟؟منتظر که هستم؟؟؟

چرا دوست دارم سرگذشت عاشقان را بدانم؟؟؟

چرا؟؟؟

این چه حسی است که من دارم؟؟؟

خدایا قلب من مالامال از غم شده من که غمی ندارم...

پس این غم از کجاست؟؟؟


                                    نوشته خودم

**************************

سلام

نظرتون درمورد این مطلب چیه؟؟؟

خودم نوشتم...چندتاهم شعر گفتم اگه تونستم براتون می نویسم...نظر یادتون نره هم برای این مطلبم هم برای مطلبم که عنوانش مسافر(2)نظر بزارید...فعلا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد