*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

دوستای خوبم...

بنام خدا


امروز رفتم مدرسه


زنگ آخر بیکار بودیم من و ملیکا همیشه زنگ آخر که بیکاریم میریم خونه  امروز تصمیم گرفتیم نریم


خیلی خوش گذشت...حر ف زدیم حرف زدیم حرف زدیم حرف حرف حرف...


من که فکر نمیکنم حرفای ما تمومی داشته باشه خیلی خوب بود با سمان وعاطی ملی از همه جا حرف زدیم ...سمانه درد ودل کرد...عاطفه ملیکا من...باید قدر این لحظات رو بدونم.


چند ماه دیگه از دوستای خوبم دور میشم نه بخاطر مدرسه ها...اگه حتی مدرسه ها هم تعطیل میشدن بازم بیرون قرار میگذاشتیم...اما من دیگه حتی نمیتونم پیششون باشم


دلم  برای همشون تنگ میشه...


تازگیها فاطمه هم به جمعمون اظافه شده اما چقدر دیر.

شاید دیگه نتونم تو جمع مهربونشون نباشم.


ده دقیقه مونده به زنگ ملیکا این شعرو برام نوشت دوست دارم بنویسم تا حتی اگر برگه رو گم کردم هیچوقت شعرش گم نشه.


نه تو می مانی و ...


نه هیچ یک از مردمان این آبادی


به حباب نگران لب یک رود قسم


غصه هم خواهد رفت


آنچنان که فقط خاطره ای خواهد ماند...


دوستتون دارم دوستای خوبم.




melika


samaneh


fatemeh


atefeh




امیدوارم هیچوقت فراموشم نکنید.


zeinab 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد