*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

ببخشید

سلام بازم ببخشید دیر شدولی

شهادت حضرت زهرا رو به تمام دوستام تسلیت میگم

مسافر(3)

سلام مجدد به دوستان...دوست دارید بازم ادامه شعرمسافر رو بنویسم...البته الان 5صفحه از 20 صفحه رو نوشتم خیلی طولانیه...اصلا هم ناراحت نمیشم...اینجور دختری نیستم فوری به دل بگیرم...به هرحال دوستای خوبم دوست دارم صادقانه بگید...

دیرشده می دونم

سلام دوستای خوبم ببخشید که دیرشدآخه دیگه کم می تونم بیام اینترنت...ولی یک شعری به مناسبت روز معلم که خیلی دیرشده نوشتم البته توسط یکی از بازدیدکننده های وبلاگم برام نوشتن که من به مناسبت روز معلم بنویسم ازشون تشکر می کنم.


درکلاس روزگار

درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است

فریدون مشیری

روز معلم

سلام دوستان 

متاسفانه مطلب زیبایی برای روز معلم ندارم اما دوست دارم حداقل یک تبریک خشک وخالی به تمام معلمان مهربون ودوست داشتنی بگم... که هیچگاه از آموزش به دانش آموزانشون خسته نیستند...وهمیشه باعشق به ما درس میدن... 

از همین جا از شما معلمان خوب تشکر وقدردانم وامیدوارم بتونم زحماتتون رو جبران کنم... 

....روز معلم مبارک باد....

جاده ی عشق

به آسمان شب خیره می شوم...مهتاب دیده می شود...وسایه ای ازروشنایی بر روی نیمکت افتاده است...نیمکتی که درکنار جاده ای بی انتهاست...

می نشینم ونگاه میکنم به رهگذرانی که در تاریکی شب پی سرنوشت خود می روند...

عاشقانی که جز مهتاب روشنایی درزندگی خود نمی بینندحتی...

و...

ودختری را می بینم که سرگشته...حیران...تنها...سیر ازدنیا وزندگی...

می آید ودر کناره من می نشیند...از گذشته دردآور خود می گوید...

میگرید...

میگوید زندگی ببرایم تمام است...

((اومفهوم زندگی را ازدست داده است...))

امیدی ندارد...

دستانش را میگیرم ونوری از امید را به او ارزانی میکنم...امید بازگشتش را به او میدهم...

.........و.........و.........

می خندد به سادگیم...به اینکه هنوز حقیقت عشق را درک نکرده ام...

خیره نگاهم میکند...درنگاهش رازیست...رازی کوچک ولی بسی بزرگ...

میداند که دیگر برنمی گردد...

علتش چیست که انقدر محکم...با اطمینان می گوید...برنمی گردد؟؟؟

او رسم عاشقی میداند...عشق را فهمیده است حس کرده است پس میداند که برنمی گردد...

از روی نیمکت بلند می شود به راه می افتد...

دور می شود...

دور و دورتر...

من هنوز درفکر آن چشمانم که رازی درخود نهان دارد...

ودر پی فهمیدن این رازم...

به سمتی که دخترک رفت نگاه می کنم...

...اورفته است...در آن جاده تاریک مه آلود...که ابتدا وانتهایی ندارد...احساس تنهایی می کنم...

از کدام طرف بروم؟؟؟

من در جاده ی عشق چه می کنم؟؟؟منتظر که هستم؟؟؟

چرا دوست دارم سرگذشت عاشقان را بدانم؟؟؟

چرا؟؟؟

این چه حسی است که من دارم؟؟؟

خدایا قلب من مالامال از غم شده من که غمی ندارم...

پس این غم از کجاست؟؟؟


                                    نوشته خودم

**************************

سلام

نظرتون درمورد این مطلب چیه؟؟؟

خودم نوشتم...چندتاهم شعر گفتم اگه تونستم براتون می نویسم...نظر یادتون نره هم برای این مطلبم هم برای مطلبم که عنوانش مسافر(2)نظر بزارید...فعلا...

مسافر(2)

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد؛

<<چه سیب قشنگی!

حیات نشه تنهایی است>>

ومیزبان پرسید؛

قشنگیعنی چه؟

_قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال

وعشق تنها عشق

تورا به گرمی یک سیب میکند مانوس.

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساندن به امکان یک پرنده شدن.

_نوشداروی اندوه؟

_صدای خالص اکسیر میدهم این نوش.




وحال شب شده بود.

چراغ روشن بود.

وچای می خوردند.



((_چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی

_چقدرهم تنها!
_خیال میکنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.

_دچار یعنی...

_              عاشق

_وفکر کن چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد.

_چه فکر نازک غمناکی!))

_وغم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

وغم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.

        ...........ادامه تو آپ بعدها...

مسافر...(1)

مسافر ازاتوبوس پیاده شد؛

<<چه آسمان تمیزی!>>

و.............

     وامتدادخیابان غربت اورابرد...







غروب بود...

صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.

مسافر آمده بود...و...

و روی صندلی راحتی کناره چمن

نشسته بود؛

<<دلم گرفته...

دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکرمی کردم

ورنگ دامنه ها هوش ازسرم می برد.

خطوط جاده دراندوه دشت ها گم بود.

چه دره های عجیبی!

و اسب یادت هست

سپید بود

ومثل واژه پاکی...سکوت سبز چمن زار را چرا میکرد.
وبعد غربت رنگین قریه های سرراه.

وبعد تونل ها.

دلم گرفته دلم عجیب گرفته است.

وهیچ چیز نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود

                                                                     خاموش

نه این صداقت حرفی که درسکوت میان دو برگ این 

                                                                    گل شب بوست

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی رهاند...

که این ترنم موزون حزن تابه ابد

شنیده خواهد شد>>

سلام

سلام دوستای خوبم من ممکنه دیگه کمتر بیام اینترنت وآپ کنم به هرحال عذر میخوام...

توآپ بعدیم میخوام یکی ازشعرای سهراب سپهری رو بنویسم اماچون خیلی زیاده قسمت بندیش کردم که توی چندآپ براتون مینویسم نظریادتون نره!!!فعلا...