*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

زنگ آخر....

سلام بچه ها میخوام خاطره امروزم برای شما تعریف کنم....همین الان از مدرسه رسیدم شاید ملیکاهم بنویسه آخه قرار گذاشتیم باهم بنویسیم..... 

حالا بگذریم..... 

خاطره.... 

.زنگ آخر....بیکار بودیم مدیرمون گفته بود که زنگ بیکاری....مشاوره می آیدچند هفته بودکه خانم خندان(( مشاوره))زنگ بیکاری میومد کلاسمون....امروزم قرار بود بیاد....بچه ها که میدیدند زنگ ولگردیشون...درخطره....به فکر فرورفته...و....تصمیم گرفته شد که غرص آهن های داده شده به مارا در بخاری بیاندازند....و...همین کارم کردند.....ومقداری مشما ....و....کاغذ...و....خوراکی های دیگر انداختند....بوی گندی کلاس را برداشت باور نمیکنید من....هنوزم سرم درد میکنه....خلاصه میخواستند معلممان را فراری دهند گه ناگهان سر وکله مدیر ما پیداشد ....وتروخشک را باهم سوزاند وگفت در کلاس میمونید تا بوبره....ودر را از پشت قفل کردند....ومن نیز طاقت نیاوردم اشک از چشمان بنده سرازیر شد ....وروم به دیوار ....حالت بدی به من دست داد.....و...خلاصه ....بالاخره...خانم خندان اومد سر کلاسمون...وقرار بر این شد که فردا مادروهمچنین پدرهایمان ....به مدرسه تشریف بیارند که با هزاران التماش قبول کردند واز تصمیمشان صرفه نظر کردندو.....وخلاصه هزاران سر کوفت برسر ما زدند.....البته خانم خندان آدرس وبلاگ بنده را دارند از همین جا به ایشون سلام ...عرض میکنم.... 

 . 

البته ناگفته نماند این کارو در سال قبل هم انجام دادیم...وامسال دومین بارمون بود....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد