*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

دریا....

ریزش باران وبارش قطرات پراکنده وشفافش چون اشک انسان بر روی گونه ی زمین جاریست و در راهی که خود مقصد شان را نمیدانند براه می افتند .....شاید .....دریا ......شاید....دریا ی تنها که فقط ....و....فقط ساحل است که چون یاری وفادار به استقبال انواج پر خروشش میرود ....... 

من نیز زیر باران در کناره جویباری که حاصل اشک های بی وقفه آسمان است به راه می افتم .... 

دریا ازاینجا پیداست ......پس من نیز به قصد رسیدن به دریا با جویبار همراه میشوم ..... 

راه طولانی است اما من به عشق دریا فکر میکنم ....دریا... 

حال این جویبار تبدیل میشود به رودی صاف و زلال به پاکی عشقشان ...... 

رودها با سرعتی وصف ناپذیر برای رسیدن به یارشان تلاش میکنند .... 

وبالاخره رسیدند ودریا با همه ی راز های خفته اش  راز هایی که در سکوت نیمه شب شنیده میشود با موج هایی پریشان از شوق دیدار به استقبال معشوق خود می رود وبه او خوش آمد میگوید کاش من نیز قطره ای بودم  که دریا نیز به استقبالم می آمد اما نه دریا به همان اندازه که خشمگین میشود ظاهری ترسناک دارد اما به همان اندازه مهربان است وبا مهربانی با انواجی که به پا هایم میخورد به دعوت من در جشن وسرور خود می آید اما من متعلق به ساحلم ......ساحلی که همیشه باید حسرت غرق شدن در دریا را داشته باشد 

پس......... 

پس همان جا در ساحل می نشینم وبه دریا خیره می شوم چه زیباست .گوش هایم را تیز میکنم صدای نجوا میشنوم ... 

آری صدای نجوای دریاست....... 

دریاست گفت .گو از راز های خفته اش راز داری که هزاران راز نهفته در سینه دارد  دریا سکوت میکند سکوتی تلخ که غم اورا برای من باز گو میکند اما همیشه اینگونه نیست دریا تنها است غمی بزرگ در سینه داردو....... 

 

  

                                 .....واین بود توصیف من از دریا .....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد