*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

می ترسم

دیگه حوصله شعر گفتن ندارم،انگار قلمم خشک شده...دلم می خواد هرچی شعر تابه حالا گفتم آتیش بزنم...همشونو...


می ترسم...می ترسم از روبه رویی با خاطرات گذشته...


می ترسم...از تداعی خاطرات در ذهنم...


هوا خفست...و...


گاهی چقدر رویاهای بچگانه ات به نفس کشیدنت کمک میکنن...از تمام رویاهای بچگانه ام ممنونم...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد