*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

مدرسه

سلام دوستای مهربونم امروزم میخوام حرف بزنم از مدرسه بگم از دوستام...


دیشب اصلا حوصله درس خوندن نداشتم،کتاب رو میگرفتم دستم می خوندم اما هیچی نمی فهمیدم فقط خطوطی مبهم جلوی چشمم بود دل رو زدم به  دریا کتابو گذاشتم تو قفسه...

رفتم شعرای فروغ رو خوندم خیلی لذت بخش بود...صبح که آماده شدم برم مدرسه بدون حاضر کردن هیچ کدوم از درسام کتابارو ریختم تو کیفم بیخیال رفتم مدرسه اولین بار بود ک برای درس اضطراب نداشتم ملیکا سمانه عاطفه فاطمه همه کتاب به دست داشتن می خوندن منم بیخیال رفتم کناره پنجره کلاس بیرون رو دید میزدم شادی(یکی از بچه ها)اومد گفتم هیچکدوم از معلما نمیان سه زنگ بیکار قند توی دلم آب میشد اما خودم رو کنترل کردم 

بچه ها باخوشحالی دست میزدن

فاطمه هم اومد کنارم باهم بیرون رو نگاه کردیم...یه عالمه حرف زدیم...خیلی خوب بود

باملیکا فاطمه رفتیم حیاط یک عالمه شوخی کردیم گاهی من سوژه خنده بودم گاهی فاطمه گاهی ملیکا...

زنگ دومم گذشت دیگه زنگ آخر من طاقت نیاوردم وبا ملیکا رفتیم دفتر اجازه گرفتیم بیایم خونه وحالا من زود تر از همیشه خونه ام

باید قدر این لحظات رو بدونم...


دلم برای شیطتنت هامون تنگ میشه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد