*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

بازگشت به دوران کودکی در سن نوجوانی

بنام خدا خاطره ای دیگه از مدرسه


دوزنگ ادبیات داشتیم شعری از فروغ رو برای بچه ها تو کلاس خوندم زنگ آخر بیکاری داشتیم تصمیم گرفتم بیام خونه اما ملیکا وفاطمه نذاشتن فاطمه گفت نامردی اگه بری انقدر منو به نارفیقی متهم کردن ک دیگه موندم راستش دلم بدجوری گرفته بود ملیکا هرچی گفت چت شده جواب ندادم راستش خودمم نمیدونم چرا؟؟؟

زنگ آخر اول ملیکا با بچه ها مسابقه کلمات میدادن من وفاطمه حوصله نداشتیم رفتیم حیاط وسط حیاط نشستیم اون کتاب سهراب رو آورد منم فروغ نوبتی شعر خوندیم بعدم حرف زدیم منم از رویاهای محالم گفتم اونم همین طور بعدش رفتیم رو نیمکت نشستیم مملیکاهم اومد فاطمه داشت اسم خودش ومن وملیکارو رو دیوار می نوشت،ملیکا اومد کنارم نشست منم با گچ تو دستم رو مانتوش نوشتمlove بعد نوشتم ملیکا فاطمه هم نوشت فاطمه

یکدفعه گچ گرفت شروع کرد رو مانتوم نوشتن منم ک حساس از دستش فرار کردم انقدر توی حیاط دویدیم  دیگه حتی یه قدمم نتونستم راه برم  رو زمین افتادم ملیکام تا میتونست رو مغنه ام مانتوم شلوارم نوشت نوشت...منم انقدر خندیدم ک اشک تو چشمام جمع شده بودم 

از فاطمه کمک میخواستم فاطمه هم اومد گچ از ملیکا بگیره مگه ول میکرد منم مظلوم توی دستاش افتاده بودم زورمم نمی رسید...

آخرسر باخنده دور شد به فاطمه نگاه کرد دنبال اونم کرداونم ححسابی گچی کرد من وفاطمه هم رفتیم کلاس گچ برداشتیم رفتیم تا میتونستیم گچیش کردیم وسط سالن هرسه مون داشتیم از هوش میرفتیم...

دیگه آتش بس شد رفتیم آبخوری تا خودمونو پاک کنیم اما ملیکا آب ریخت روم من ریختم اون ریخت فاطمه ریخت...منم تو پلاستیک آپ ریختم ریختم رو ملیکا فاطمه هم یه لیوان آب ریخت رو ملی...بیچاره ملیکا همه لباساش خیس شد

حسابی بازی کردیم

اتفاقا دیروز با ملیکا به بازی بچه های کلاسمون میخندیدیم من گفتم نگاشون کن انگار ابتدایین

فوری سرخودمون اومد هرکی بود به عقلمون شک میکرد منم مجبور شدم برای اینکه نفهمن مانتوم خیسه پالتوم رو بپوشم(توی اون گرما)

اینم از جریان امروز قطعا از پنجره دفتر ناظم و...دیدنمون آبرومون رفت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد