*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

حتما بخون دوست من می دونم طولانیه...ادامه داستان مسافر تنهاست...

سلام دوستای خوبم


امروز می خوام ادامه داستان مسافر تنها رو براتون بذارم


شاید یادتون نباشه بنابراین اول قسمت اول رو نوشتم بعد ادامه اش(قسمت دوم)


منتظر نظراتتون هستم.


هوا سرد است آسمان تهی از انوار میزبان ابرهاست


هوا سرد است...


چه غمگینانه آسمان می نگرد ودریا,بی تابانه به دل صخره ها می کوبد


گل های رز در انتظارند,انتظار قطره ای باران وبا چشمانی منتظر به دل آسمان می نگرند


ابرها سروده ای از جدایی می خوانند,اشک آسمان روان می شود


مسافر تنها در زیر باران با کوله باری بسته به جاده می نگرد,هوا مه آلود است وانتها...


نا پیدا...اشکهایش می بارد همره دل تنگ آسمان


چیزی بر روی صخره برجای می گذارد ومی رود...دور...و...دورتر


به سمت صخره می روم قلبی بی تابانه می تپد خون تمام صخره را رنگین کرده است


به جاده می نگرم


"خداحافظ ای مسافر تنها"


"قسمت دوم"


می روم وبر روی صخره می نشینم


آسمان ابری وسیاه با چشمانی خیس از سرزنش مرا می کاود


به دریا می نگرم هنوز هم نا آرام و بی تاب است


وچه سخت فریاد بر آورده...


برمی گردم وبه جاده خیس از اشک آسمان می نگرم


او رفته است,هنوز هم جای قدم های سنگینش باقی است...


                        "از من ای هستی من دور"


درخت هانیز با کمری خمیده اشک جدایی به دیده آورده اند


دیگر یارای ایستادن ندارم...


                           "  همه جا پر زغم است  "


                            "    در دلم بی تابی    "


برزمین می افتم گرمی اشک بر روی گونه ام حس میکنم به آسمان چشم میدوزم...


با غرش ابرها پرنده خیالم سویش پر می گشاید می رود...به دور دست ها


ومن در زیر بارش دردآور باران زمزمه می کنم؛


رفتم مرا ببخش مگو او وفا نداشت


              راهی به جز گریز برایم نمانده بود


                              این عشق آتشین پر از درد بی امید


                                         در وادی گناه وجنونم کشانده بود


غربت چشمهایش در خاطرم زنده می شود,چه غریب ونا آشنا بود شب چشمانش


در هنگام وداع...


کس ندانست,کس نخواند درد را در آن چشمان...


دستم را بر روی قلبم ک سرسختانه تلاش در بیرون آمدن دارد می گذارم


_ آرام باش او رفته است.


بدورد سرنوشت...

 

 

 نویسنده 

 

            زینب فراهانی(دریا)

 

سرنوشت را می پذیرم گرچه تلخ است...سخت است... سنگی...می دانی چرا؟؟؟چون بوی تو رامیدهد... 

  

باکمی تغییر

 


 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد