*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

تراوش های دلم

" به نام خدا "


امروز دیگه دلم نمیخواست شعر بنویسم،جمله بنویسم،خواستم یکم حرف بزنم


اما خب نمیدونم چی بگم دلم میخواد حرف برنم اما نمیدونم از چی بگم!


خیلی وقته که دیگه دستم نه به شعر میره نه به داستان


دفتر شعرم که دیگه خاک خورده از بس نرفتم سراغش،دیروز دوستم زنگ زده بود خونمون


ازم پرسید شعر جدیدی نگفتی؟


هه دلش خوشه ها،شعر کجا بود؟آخه از چی بگم؟همش از سنگ دلی آدما؟


از دوسته بی وفایی که منو بعد سال ها به دوتا اراجیف فروخت؟از چی؟


به نظرم فقط باید سکوت کردو نظاره گر شد!این آدما...


هووووم بیخیال منم خودم هم از دسته همین آدمام،موجودات عجیبی هستیم خودمونم


از خودمون گله داریم!


امروز روز خوبی بود پر از هیجان،پر از شادی پر از نشاط اما بازم دل گیر بودم،از دوسته قدیمیم


از خیلیا...


آهنگ وبمو گوش میدید؟به من خیلی آرامش میده خیلی زیاد امیدوارم دوست داشته باشید.


با وجود همه حس های بد یه حس خوب تو وجودمه خودمم نمیدونم از کجا اومده!چی باعثش


شده...ولی قشنگه


تازگی ها به یه واقعیتی رسیدم که ؛


مطمئن ترین تکیه گاه خداست قبلنا برام فقط به صورت


یه شعار بود چون واقعا درکش نکرده بودم اما حالا...حس میکنم تنها کسی که هیچوقت هیچوقت


تنهات نمیذاره خداست...حتی پدر ومادرم یه روز تنهات میذارن اما بازم خداست که وفادارترینه


امیدوارم هیچوقت فراموشم نکنه...


شاید این حسه خوبم برای همینه...


خب دیگه سرتون رو درد نمیارم روزهاتون پر از نشاط

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد