*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

*ღ برگی از دفتر خاطرات من ღ*

♥بنام خدای عزیزم♥

شب وبارون

دیشب بارون خیلی زیبایی می اومد،رفتم کناره پنجره و بازش کردم دستام رو بردم زیرش


هرقطره ای که روی دستام می بارید،حس عجیبی بهم دست می داد،که نمیتونم توصیفش


کنم شاید چون چند حس متفاوت در من بوجود اومده بود نمیتونم توصیفش کنم


مدتیه وقتی میخوام درس بخونم میرم بالای پشت بوم البته در قسمت اتاقکی مانندکه


"بس ناجوان مردانه می چسبد!!!  "مخصوصا شب ها که درس میخونم واقعا محیط رویایی


رو میسازه...


آسمون سیاه با جرقه های روشن(منظور ستاره هاس )، چراغ های خونه ها و صدا ...


(سکوت شب پر از صداست)


و دیشب هم که همراه با بارون بود،خلاصه همه اینا دست به دست هم دادن که من


.

.

.

درس نخونم



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد